>>محمد سوری ( پنج شنبه 86/2/27 :: ساعت 7:59 عصر)
تله موش
موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا
ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار
تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود
و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.
موش
لب هایش را لیسید و با خود گفت :« کاش یک غذای
حسابی باشد .»
اما همین که بسته را باز کردند ،
از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه
یک تله موش خریده بود.
موش با سرعت به مزرعه
برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد .
او به هرکسی که می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یک
تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده
است . . . »
مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را
تکان داد و گفت : « آقای موش ، برایت متأسفم . از
این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال
من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من
ندارد.»
میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای
بلند سرداد و گفت : «آقای موش من فقط می توانم
دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می
دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که
دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.»
موش که از
حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو
رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و
گفت : « من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله
موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد
ودوباره مشغول چرید شد.
سرانجام ، موش ناامید
از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود
که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟
در
نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در
خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به
سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ،
ببیند.
او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله
موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یک مار
خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که
زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و
صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با
شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ،
وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به
بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر
شد. اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت .
زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :«
برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل
سوپ مرغ نیست .»
مرد مزرعه دار که زنش را خیلی
دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی
خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.
اما هرچه صبر کردند
، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه
آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او
شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را
هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش
غذا بپزد.
روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر
روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی
که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر
مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در
مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین ، مرد
مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای
مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک
ببیند.
حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید
و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به
کار تله موش نداشتند!
نتیجه ی اخلاقی : اگر
شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به
تو ندارد ، کمی بیشتر فکر کن. شاید خیلی هم بی ربط
نباشد!