سفارش تبلیغ
صبا ویژن
«کشکول»
بهترینِ برادرانت، کسی است که در نصیحت تو، کمتر سازش کند . [امام علی علیه السلام]
>>محمد سوری ( سه شنبه 86/3/15 :: ساعت 9:24 عصر)

یک داستان نسبتا کوتاه و جالب


وقتی خیلی کوچک بودم اولین
خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم .
هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به
دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد
من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت
که مادرم با تلفن حرف میزد می‌ایستادم و گوش
میکردم و لذت میبردم .
بعد از مدتی کشف کردم
که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند
که همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات
لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد.
ساعت
درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت
پیدا میکرد .
بار اولی که با این موجود عجیب
رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن
همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با
وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم
روی انگشتم.
دستم خیلی درد گرفته بود ولی
انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود
که دلداریم بدهد .
انگشتم را کرده بودم در
دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می
رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن
افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم
رویش ایستادم .
تلفن را برداشتم و در دهنی
تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ
.
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام
در گوشم گفت : اطلاعات .
انگشتم درد گرفته
.... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایک
سرازیر شد .
پرسید مامانت خانه نیست ؟
گفتم
که هیچکس خانه نیست .
پرسید خونریزی داری ؟
جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و
حالا خیلی درد دارم .
پرسید : دستت به جا یخی
میرسد ؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم
.
صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت
نگه دار .
یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ
زدم .
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت :
اطلاعات .
پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و
او جوابم را داد .
بعد از آن برای همه
سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم
.
سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او
بود که به من گفت آمازون کجاست . سوالهای ریاضی و
علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که
باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه
بدهم .
روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ
تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف
کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را
زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می
گویند . ولی من راضی نشدم .
پرسیدم : چرا
پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و
خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که
به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟
فکر
میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت :
عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری
هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم
که حالم بهتر شد .
وقتی که نه ساله شدم از آن
شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد .
اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی
دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن
زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم .
وقتی
بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه
دوره میکردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی
و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که در بچگی
چقدر احساس امنیت می کردم .
احساس می کردم که
اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و
نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد.
******
سالها بعد وقتی شهرم را
برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان در
وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد .
ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم
: اطلاعات لطفآ !
صدای واضح و آرامی که به خوبی
میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات .
ناخوداگاه
گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند
؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را
شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب
شده .
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی
آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟
گفت : تو هم
میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه
ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم .
به
او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم
آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او
تماس بگیرم .
گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو
می خواهم با ماری صحبت کنم
.
******
سه ماه بعد من دوباره
به آن شهر رفتم .
یک صدای نا آشنا پاسخ داد :
اطلاعات .
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم
.
پرسید : دوستش هستید ؟
گفتم : بله یک
دوست بسیار قدیمی .
گفت : متاسفم ، ماری مدتی
نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه
یک ماه پیش درگذشت .
قبل از اینکه بتوانم حرفی
بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی
گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید
برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش.
صدای خش
خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند : به او
بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز
خواند
... خودش منظورم را می فهمد .

  نوشته های دیگران ()
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
فهرست ها
 RSS 
خانه
ارتباط با من
درباره من
پارسی بلاگ

بازدید امروز: 12
بازدید دیروز:  9
مجموع بازدیدها:  136502
منوها
» درباره خودم «


«کشکول»

» آرشیو مطالب «

اسفند 85
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد 86
تیر 86
شهریور 86
پاییز 1386
تابستان 1386

» لوگوی وبلاگ «


» لینک دوستان «

حاج جمال
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار

» لوگوی دوستان «